هر ثانیه که میگذرد
چیزی از تو را با خود میبرد
زمان غارتگر غریبی است
همه چیز را بی اجازه میبرد
دیروز کودکیت را
امروز جوانیت را
.... امان از روزی که می بینی از کودکیت تنها چیزی که یادت می آید تنهاییت بوده
و آرزوی هایی که چالشان کردی
و امروز که به اصطلاح دوران جوانی را میگذرانی و
کنج اتاقت این فکر به ذهنت میرسد که حتما " تنهایی " همان سرنوشتی است که از این دنیا نصیبت شده ...
امـــــــــــآ درد اونجاست که هر چقدر زور میزنی چیزی غیر از این رو باور کنی .... هیچ دلیلی پیدا نمی کنی !!!
خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم
هرچه هستی،گذرا نیست هوایت،بویت
تو مرا یاد کنی یا نکنی ......من به یادت هستم
دلم تنگ شده
برای عکس هایی که پاره کردم و سوزانـدمشان.
برای دفتر خاطراتم که مدتهاست دیگر چیزی در آن نمی نویسم.
حـتـی برای آدمهای حسودی که دورو برم می چرخیدند
و خـیـلـی دیـــرشناختمشان !
برای بـی خـیـالــی و آرامشی که مدتهاست که دیگر ندارمش.
خنده هایی که دارم فراموششان می کنم.
و برای خودم که حالا دیگـر خیلی عوض شده ام!
مهم
نیست که شانه هایت تجسم است و آغوشت خیال!
همه ی یادت اینجاست نگاهت ... صدایت ...
خنده هایت ...
دیگر چه می خواهم؟ هیچ!
دستانت را در دستهایم جا گذاشتی
نگاهت را در
نگاهم و خیالت را در خیالم
... و من آرامم ... آرام تر از همیشه