برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

یقین دارم

تو می آیی ، یقین دارم که می آیی


زمانی که مرا در بستر


سردی میان خاک بگذارند


تو می آیی   یقین دارم






نازنینـــــــــــــــــــم !

نازنینـــــــــــــــــــم !

بی تو اینجا نا تمام افتاده ام 

پخته ای بودم که خام افتاده ام

گفته بودی تا که عاقلتر شوم

آه ، می خواهی مگر کافر شوم

من سری دارم که می خواهد کمند

حالتی دارم که محتاجم به بند

کاشکی در گردنم زنجیر بود

کاشکی دست تو دامنگیربود

عقل ما سرمایه دردسر است

من جهان را زیر وبالا کرده ام

عشق خود را در تــــــو پیدا کرده ام

من دگر از هر چه جز دل خسته ام

عهد یاری با دل دل بسته ام

بر لب تو خنده مجنونی ام

خنده تو رنگی از دلخونیم  





به من تکیه کن !

به من تکیه کن !

من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر آن نهی !

تمام روحم را آغوشی می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی !

تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم ، دستی می کنم تا چهره و موهایت را

نوازش کند!

تمام بودن خود را زانویی می کنم تا بر آن به خواب روی!

خود را ، تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از ان بیاشامی ، از آن بر

گیری ،هر چه بخواهی از ان بسازی،  هر گونه بخواهی باشم !

از این لحظه مرا داشته باش !

 

مرا از یاد خواهی برد می دانم

و من از دیدگان سرد تو یک روز می خوانم

سرود تلخ و غمگین خداحافظ

مرا از یاد خواهی برد

و از یادم نخواهی رفت من این را خوب می دانم

که روزی هم مرا از خویش خواهی راند

و قلبت را که روز ی آشیانه گرم عشقم بود خواهی برد،

تو از یادم نخواهی رفت

و

چشمان تو هر شب آسمان تیره ی احساس من را نور می پاشد

و من با خاطراتت زنده خواهم بود

چه غمگینم از این رفتن و

از این روزهای سرد تنهایی چه بیزارم

مرا از یاد خواهی برد می دانم

و

می دانی که از یادم نخواهی رفت

شکسپیر

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.



فراموش نکنید


شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن