و آنگاه که در تلاطم امواج خروشان زندگی،قلبی بی روح و روحی بی عشق،خراش می خورد،و صدای شکستن تکه هایش را که به هزاران طرف پرت می شوند،کسی نمی شنود،آیا حرفی برای گفتن باقی می ماند؟آیا می توان حتی نیم امیدی را در دل خود بارور ساخت؟
آه که اگر اینگونه نمی شکستم و اینگونه زندگی،روحم را چون کودکان خیابانی به بازی نمی گرفت...
آه که اگر فقط یک بار دیگر زمان،این شعبده باز بی رقیب،فرصت زندگی کردن را نزد من به ودیعه
می گذاشت،قلبم چنین شکسته و مخدوش از خاطرات گذشته،روزگار نمی گذراند.
.
.
.
.
.
باید با که بگویم که دیگر قلبی برای دوست داشتن ندارم؟
باید چگونه بگویم که به آخر راه رسیده ام؟
تمام ترانه هایم ترنم یاد توست و تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست
ای زلال تر از باران و پاکتر از آیینه به وجود پر مهر تو می بالم
و تو را آنگونه که میخواهی دوست دارم
ای مهربان - پرنده خیالم با یاد تو به اوج آسمانها پر خواهد گشود
و زیبایی ات را به رخ فرشتگان خواهد کشید
تبسمی از تو مرا کافیست که از هیچ به همه چیز برسم