برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.





حرف دلتو بزن

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!



مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،
من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد
.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:
 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
.


یعنی

لحظاتی ست پر از شیرین ترین دردها
پر از خواستنهای نا خواست ها
پر از یقین تردید ها
پر از فریاد خلوتها
لحظاتی برای تنهایی ... برای طلب و داشتن ها ...
بر سر دو راهی خود و او , او را را خواستن ها ...
پرستیدن ها ... عشق و ایمان را داشتن ها ...
تجربه ی نگاهی تازه ... تجربه ی احساسی دیگر...
بغضی بی دلیل و اشکی بی پایان...
خسته ایی ...
خسته از تکرار ترنم احساست ...
خسته از دوام قلب بی نشانت...
عاشقی ...
عاشق وجودی پاکتر ...
نگاهی دیگر , احساسی نو تر ...
اعتقادی پایدارتر ...
پرستشی پر بها تر ...
بغض و اشکی که ترنم حدیثی دیگرند...
و دلیلی برای تمام نفسهایت ...
نشانی برای قلب بی نشانت...
و تمام هستی ات
یعنی " او "

گاهی که دلم

گاهی که دلم

 

به اندازهء تمام غروبها می گیرد 
چشمهایم را فراموش می کنم 
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند 
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس 
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست 
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد 
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند 
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست 
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد 
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد 
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد 
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است