برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

ازادی


برای پرنده‌ی دربند

برای ماهی در تُنگ بلور آب

برای رفیقم که زندانی است

زیرا، آن چه را که می‌اندیشد، 

 بر زبان می‌راند 

برای گُل‌های قطع‌شده 

برای علف لگدمال شده 

برای درختان مقطوع 

برای پیکرهایی که شکنجه شدند 

من نام تو را می‌خوانم: آزادی

برای دندان‌های به هم‌فشرده

برای خشم فرو خورده

برای استخوان در گلو 

برا ی دهان‌هایی که نمی‌خوانند 

برای بوسه در مخفیگاه 

برا ی مصرع سانسور شده 

برای نامی که ممنوع است 

من نام تو را می‌خوانم: آزادی

برای عقیده‌ای که پیگرد می‌شود

برای کتک‌خوردن‌ها

برای آن کس که مقاومت می‌کند

برای آنان که خود را مخفی می‌کنند 

برای آن ترسی که آنان از تو دارند 

برای گام‌های تو که آن را تعقیب می‌کنند 

برای شیوه‌ای که چه‌گونه به تو حمله می‌کنند 

برای پسرانی که از تو می‌کشند 

من نام تو را می‌خوانم: آزادی

برای سرزمین‌های تصرف‌شده

برای خلق‌هایی که به اسارت در آمدند

برای انسان‌هایی که استثمار می‌شوند

برای آنانی که تحقیر می‌شوند 

برای مرگ بر آتش 

برای محکومیت عدالت‌خواهان 

برای قهرمانان شهید  

برای آن آتش خاموش 

من نام تو را می‌خوانم: آزادی

من تو را می‌خوانم، به جای همه

به خاطر نام حقیقی تو

من تو را می‌خوانم زمانی که تیرگی چیره می‌شود

و زمانی که کسی مرا نمی‌بیند

نام تو را بر دیوار شهرم می‌نویسم 

نام حقیقی تو را 

نام تو را و دیگر نام‌ها را 

که از ترس هرگز بر زبان نمی‌آورم 

من نام تو را می‌خوانم: آزادی  

                                                         ((پل الوار))




یادم باشد



یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت.




فریدون مشیری



دلم تنگ شده


دلم تنگ شده

برای عکس هایی که پاره کردم و سوزانـدمشان.


برای دفتر خاطراتم که مدتهاست دیگر چیزی در آن نمی نویسم.


حـتـی برای آدمهای حسودی که دورو برم می چرخیدند


و خـیـلـی دیـــرشناختمشان !


برای بـی خـیـالــی و آرامشی که مدتهاست که دیگر ندارمش.


خنده هایی که دارم فراموششان می کنم.


و برای خودم که حالا دیگـر خیلی عوض شده ام!




من آرامم


مهم نیست که شانه هایت تجسم است و آغوشت خیال!


همه ی یادت اینجاست نگاهت ... صدایت ... خنده هایت ...


دیگر چه می خواهم؟ هیچ!


دستانت را در دستهایم جا گذاشتی


 نگاهت را در نگاهم و خیالت را در خیالم



... و من آرامم ... آرام تر از همیشه