اگر مردم پا به تشییع جنازه ام نگذار
وقتی مرا درون کفن سفید میگذارند دست های سردم را نگیر
وقتی زنده بودم نبودی حالا هنگام دفنم نمیخواهمت
اشک هایت را بر بدن سرد و بی روحم نریز وقتی زنده بودم
گرمم نکردی حالا که یخ بسته ام نمیخواهم گرمایت را
اول عشقت دیوانه ام کرد و بعد که ترکم کردی
تصمیم به مرگ گرفتم و اجل را برگزیدم
آن زمان ها هیچ به من فکر نکردی
در یک نگاه ویرانم کردی و پاره پاره ی وجودم را سوزاندی
هرگز وقت رسیدن عید به مزارم نیا و
هیچوقت فاتحه ای برای روحم نفرست
و هرگز برایم دعا نکن
فقط مثل همیشه برو و پشت سرت را نگاه نکن
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم !
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد...
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای
سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود
خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با
خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را
نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد،
معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:
"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند."
یکی دیگر گفت:
"شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."
هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:
"این دست چه کسی است، داگلاس؟"
داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:
"خانم معلم، این دست شماست."
معلم
به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه
های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.