برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

با این قلب شکسته... .

و آنگاه که در تلاطم امواج خروشان زندگی،قلبی بی روح و روحی بی عشق،خراش می خورد،و صدای شکستن تکه هایش را که به هزاران طرف پرت می شوند،کسی نمی شنود،آیا حرفی برای گفتن باقی می ماند؟آیا می توان حتی نیم امیدی را در دل خود بارور ساخت؟

آه که اگر اینگونه نمی شکستم و اینگونه زندگی،روحم را چون کودکان خیابانی به بازی نمی گرفت...

آه که اگر فقط یک بار دیگر زمان،این شعبده باز بی رقیب،فرصت زندگی کردن را نزد من به ودیعه

می گذاشت،قلبم چنین شکسته و مخدوش از خاطرات گذشته،روزگار نمی گذراند.

.

.

.

.

.

باید با که بگویم که دیگر قلبی برای دوست داشتن ندارم؟

باید چگونه بگویم که به آخر راه رسیده ام؟





غصه هم خواهد رفت

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز..



منتطر لحظه ای هستم که .....

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

در چشمانت خیره شوم

دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم

منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

سر رو شونه هایت بگذارم….از عشق تو…..

از داشتن تو…اشک شوق ریزم

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

اری من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را می ستایم



عشق حرمت دارد...............؟

تو مرا

آنقدر آزردی ..

که خودم کوچ کنم از شهرت ..

بکنم دل ز دل چون سنگت ..

تو خیالت راحت ..

می روم از قلبت ..

می شوم دورترین خاطره در شب هایت

تو به من می خندی ..

و به خود می گویی:

باز می آید و می سوزد از این عشق

ولی ..

بر نمی گردم نه!

می روم آنجایی

که دلی بهر دلی تب دارد ..

عشق زیباست و حرمت دارد ..

تو بمان ..

دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت

سرد و بی روح شده است ..

سخت بیمار شده است ..

تو بمان در شهرت!

پایان

از هیاهوی واژه ها خسته ام
من سکوتم را
از اوراق سپید آموخته ام.
آیا سکوت
روشن ترین, واژه ها نیست؟
همیشه در خلوت
مرگ را مجسم دیده ام
آیا مرگ
خونسرد ترین, واژه ها نیست؟
تا چشم گشودم
از چشم زندگی افتادم.
شبی- شاید امشب-
زیر نور یک واژه خواهم نشست
و هم زمان
پایان آخرین برگ خاطراتم
خواهم نوشت:
پایان