برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود



ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود

دعوت

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم

چرا بیهوده می گوئی، دل چون آهنی دارم

نمی دانی، نمی دانی، که من جز چشم افسونگر

در این جام لبانم، باده مرد افکنی دارم

 

 

چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم

از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی

نمی ترسی، نمی ترسی، که بنویسند نامت را

به سنگ تیره گوری، شب غمناک خاموشی

 

 

بیا دنیا نمی ارزد باین پرهیز و این دوری

فدای لحظه ای شادی کن این رؤیای هستی را

لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می

چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

 

 

ترا افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم

که سرتاپا بسوز خواهشی بیمار می سوزی

دروغ است این اگر، پس آن دو چشم رازگویت را

چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

 

نازنینـــــــــــــــــــم !

نازنینـــــــــــــــــــم !

بی تو اینجا نا تمام افتاده ام 

پخته ای بودم که خام افتاده ام

گفته بودی تا که عاقلتر شوم

آه ، می خواهی مگر کافر شوم

من سری دارم که می خواهد کمند

حالتی دارم که محتاجم به بند

کاشکی در گردنم زنجیر بود

کاشکی دست تو دامنگیربود

عقل ما سرمایه دردسر است

من جهان را زیر وبالا کرده ام

عشق خود را در تــــــو پیدا کرده ام

من دگر از هر چه جز دل خسته ام

عهد یاری با دل دل بسته ام

بر لب تو خنده مجنونی ام

خنده تو رنگی از دلخونیم  





مرا از یاد خواهی برد می دانم

و من از دیدگان سرد تو یک روز می خوانم

سرود تلخ و غمگین خداحافظ

مرا از یاد خواهی برد

و از یادم نخواهی رفت من این را خوب می دانم

که روزی هم مرا از خویش خواهی راند

و قلبت را که روز ی آشیانه گرم عشقم بود خواهی برد،

تو از یادم نخواهی رفت

و

چشمان تو هر شب آسمان تیره ی احساس من را نور می پاشد

و من با خاطراتت زنده خواهم بود

چه غمگینم از این رفتن و

از این روزهای سرد تنهایی چه بیزارم

مرا از یاد خواهی برد می دانم

و

می دانی که از یادم نخواهی رفت

آرامش در رویا !!!

پله ها راآرام آرام بالا میروم...

 

می خواهم آنچه را که می بینم ببلعم

 

هوا داغ و سنگین است

 

ولی من سبکم و چیزی آرام و خونسرد در وجودم می لرزد

 

دوست دارم از ریشه ی همه شان مکیده شوم و تا نوک همه ی شا خه هاشان بالا برم

 

دوست دارم آن خزه ای باشم که روی تنه های نجیبشان روییده

 

دوست دارم آن پرنده ی کوچکی باشم که با جیغ کوتاهی از سر آن شاخه پرید

 

دوست دارم آن بوته ی تمشکی باشم که خاک آن کنج در آغوشش گرفته

 

دوست دارم همه ی ذراتم از هم گسسته شوند و همه ی آنچه میبینم باشم

 

دوست دارم نفس این سبز بی انتها باشم

 

دوست دارم همخانه ی این شاپرک باشم

 

می خواهم همه ی عمر این راه را تنهای تنهای تنها بروم

 

صدای جیر جیرک ها همه ی ذهنم را پر میکند

 

ازسر هر شاخه ای ...

 

با همه دل آرزو می کنم

 

خدایا !!!!!!!!!!!!!!!! تا پاییز زنده ام نگه دار!

 

می خواهم سبزینه ام را غرق افسون ببینم !

 

زرد...قرمز..نارنجی ... بنفش ... کبود ... نیلی ... ارغوانی ... خاکستری ...

 

دوستت دارم آرامش در رویا !!!

 

به سراغت می آیم ... روزی که غرق رنگ های سوخته ی عاشقی ...