برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

دیدار واپسین

باران کند، ز لوح زمین، نقش اشک، پاک

آواز در، به نعرة توفان. شود هلاک

بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک

بیهوده می زنی به در، انگشت دردناک.

دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:

این در به صبر کوفتن، از درد بی کسی است.

دانم که اشک گرم تو دیگر دروغ نیست:

چون مرهمی، صدای تو، با درد من یکی است.

افسوس بر تو باد و به من باد! از آنکه، درد

بیمار و درد او را، با هم هلاک کرد.

ای بی مریض دارو! زان زخمخورده مرد

یک لکه دود مانده و یک پاره سنگ سرد

خلوت یک شاعر از مریم حیدر زاده

خلوت یک شاعر

کاش در دهکده عشق فراوانی بود

توی بازار صداقت کمی ارزانی یود

کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم

مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب

روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود

کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد

قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود

کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم

رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود

مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست

کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

چه قدر شعر نوشتیم برای باران

غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها

دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود

کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد

و به یادش همه شب ماه چراغانی بود

کاش اسم همه دخترکان اینجا

نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود

کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر

غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

کاش دنیای دل ما شبی از این شبها

غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم

راز این شعر همین مصرع پایانی بود

شعر فاصله از مریم حیدر زاده

فاصله

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت

جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست

فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست

شعر مسافر اثر فریدون ایل بیگی

در دشتهای خالی و خشک و گداخته ،

مرد مسافری

با کوله بار درد

با توشهء سرود

تنها براه بود.

با آسمان تیره و از اختران تهی

با باغ های خالی از سبزه ، از گیاه

با کوچه های تیره و باریک

با چشمه های خشک

با ریگ های بیابان

با باد ، برف ، باران

با ابر ، کوه ، دریا

با اشک ، مهر ، توفان

با نغمه ، با سرود

با آنچه بود ، نیست

با آنچه نیست ، بود

نجوای تلخ داشت.

می رفت باز ، در پس خود هرچه دوست داشت

برجای می گذاشت.

با چشمهای کور

با گوشهای کر

می رفت خوبشتن را در خویش گم کند.

می رفت ، بود دگر یکسان:

گل ، با شکوفهء لبخندش

پائیز ، با ترانهء گلریزش

خورشید ، با درخشش شورانگیز

شب ، با گرانی دردآلود...

در نیمه راه دشت

اندیشه ای دوید در او چون برق.

یکدم درنگ کرد.

رفت و درنگ کرد.

رفت و درنگ کرد.

برگشت.

از نیمه زاه دشت

مرد مسافری

باکوله بار درد

با توشهء سرود

تنها براه بود.

برگشت...

ماند و مرد.

شعر کوچه اثر فریدون مشیری

بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم،

در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید.

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم.

پرگوشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم.

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام.

...

یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن!

آب، آیئنه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!

باش فردا که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!

با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پرزد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی! من نه رمیدم نه گسستم.

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم!

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!

...

یادم آید که دگر از تو جوابی نشیندم.

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم...

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!

نه کنی از آن کوچه گذر هم!...

بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

فریدون مشیری