شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری
شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری
masoud
سهشنبه 24 دیماه سال 1398 ساعت 11:08
دلت را به دلِ خیابان بزن
با بیخیالیِ جاده همراه شو ...
فراموش کن روزهایت چطور گذشت ،
مهم نیست قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ،
و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شده
روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار
و روزهایِ نیامده را به خدا ...
چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر از همیشه بنوش ،
جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت ؛
آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورَد .
آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد .
آدم نیاز دارد برای یک روز هم که شده ؛
به خاطرِ خودش نفس بکشد .
masoud
دوشنبه 16 دیماه سال 1398 ساعت 14:21
همهی حرفها، همهی حسها
همهچیزِ اینجا قدیمی شده
میدانی؟
چیزی برای زندگی پیدا نمیکنم...
masoud
دوشنبه 2 دیماه سال 1398 ساعت 15:09
" آذر"
باید بانویی باشد با گیسوان طلایی
که هر روز و هر شب
دامن نارنجیاش را
میتکاند بر زمین تشنه
باران میبارد،
برف میبارد،
عشق میبارد... .
.
گاه طعم گس خرمالو را
با شیرینی انار در هم میآمیزد
و گاه لذت نیمکتنشینیهای عصرانه را
با اندوه دوری و تلخی صبوری... .
.
حالا دوباره " آذر "
مهمان دلهای ما و شماست
بیایید عاشقانههای تازهای بسازیم
برای خاطره بازی با واپسین فرزند پاییز !
masoud
دوشنبه 18 آذرماه سال 1398 ساعت 10:24
در من کافه ای وجود دارد که
هر روز در آن با تو قرار دارم!
روی دیوار های کافه...
پیکاسو عکست را نقاشی کرده..
و روی تمام میز هایش..
"دوستت دارم" حک شده است!
و همان ترانه ای را که دوست داری برایت پخش میکنم!
در این کافه...
"ورود برای عموم آزاد نیست"
و فقط یک نفر حق آمدن دارد!
و اگر آن یک نفر هم نیاید...
من باز هم دو فنجان قهوه می آورم و..
به عکست زل میزنم و...
قهوه را تلخ تر از همیشه میخورم!
این روزهایی که دیگر کنار آمده ام با نبودنت..ندیدنت..اصلا دلتنگی ات,
چاره ندارم جز تجسم خنده های آخرَت.!
کاش آن روز میدانستم که قرار است این آخرین باری باشد که نگاه هایمان
در هم گره بخورد و باخجالت چشم هایم خاتمه یابد.
کاش آن روز میدانستم این آخرین بار است...
عزیز روزگارِ من..!
مدت زیادی ست که رفته ای و دیگر خبری از دلتنگی هایت نیست!
خبری نیست از مهربانی هایت.
آخر مگر میشود کسی را دوست داشته باشی..دوست داشته باشی..دوست داشته باشی..
اما بی هوا دیگر هیچوقت نباشد؟!
مگر میشود قید تمام خنده ها و خاطرات خوب را زد و رد شد؟
گاهی فکر میکنم...
.
کاش میشد میگفتم آن پیراهن سورمه ایت چقد فقط به تو و چشمانت می آید.
کاش میدانستی شب های این پاییزی که میگذرد,
چه بی رحمانه سراغت را میگیرند.
میدانم که نمیدانی چگونه محتاجِ شنیدن دوباره ی اسمم از زبانت هستم.
میدانم که نمیدانی از بی نهایتِ خستگیِ این انکارِ بی پایان,
چگونه جان و دلم فریاد زدن در یک خلا محض را می طلبد.
در خلا بی جاذبه از نبودنت عجیب معلقم..
کاش میشد فریاد بزنم و کسی نبیند..فریاد بزنم و کسی نشنود..
فقط فریاد بزنم ندیدن هایت را.
میدانم که رفته ای..
اما من میگویم نرفته ای.
تو در ثانیه به ثانیه ی آن روزهایی که گذشت و این روزهایی که میگذرد نفس میکشی !
تو هنوز هم اینجایی حتی اگر......
.
.
masoud
دوشنبه 11 آذرماه سال 1398 ساعت 12:40