شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانهی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیمرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانهی شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهی غم بود و جگر گوشهی درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم
فرخی یزدی
سَهـم مَن از دُنیـــا
نـَـداشتـــَن است ...
تـنهــا قَـدَم زَدن دَر پیــــآده رو هـا
و فکــر کــردن بـ ه کســی کــ ه
هیــچ وَقتــــ نَـبــود !
خدایا کسی راکه قسمتمان نیست سر راهمان قرارنده تا شبهای دلتنگیش برای ما و روزهای خوشیش برای دیگری باش
چه خوش خیال بودم….
که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم…….
به حبس ابد!!
به یکباره جا خوردم…..
وقتی زندانبان به یکباره بر سرم فریاد زد….
……هی…
تو….
آزادی!….
و صدای گام های غریبه ای که به سلول من می آمد...
مردمانی هستند که میخواهند بدانند تو چه مرگــــتــــــ است ...
و وقتی بفهمند چه مرگــــتــ است ...
بهت میگویند بس کن ...
انرژی منفی نفرست ...
اینجاست که سکوتــــــــــــ معنا پیدا می کند ...
و تنهــــــــــــــــــــــ ـایی می شود تنها چاره ...