ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گوئی، دل چون آهنی دارم
نمی دانی، نمی دانی، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم، باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی ترسی، نمی ترسی، که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری، شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد باین پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رؤیای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
که سرتاپا بسوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر، پس آن دو چشم رازگویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود
خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با
خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را
نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد،
معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:
"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند."
یکی دیگر گفت:
"شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."
هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:
"این دست چه کسی است، داگلاس؟"
داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:
"خانم معلم، این دست شماست."
معلم
به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه
های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.