باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم، نمیفهمم
کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
گاهی
فقط یک حاشیه ی امن و آرام میخواهی ؛
به دور
از تمامِ دوست داشتن ها..
به دور
از تمامِ دلتنگی ها،،
به دور
از تمامِ خواستن ها ، نخواستنها ... حرفهای نیش دار شنیدن ها ...
تو باشی
و یک فنجان قهوه ی داغ ، چند تکه شکلاتِ تلخ..
و یک
موسیقیِ ملایم ،
چشمانت
را ببندی ، لم بدهی وسطِ یک بیخیالیِ مطلق..
و تا
چشم کار می کند ؛ عینِ خیالت نباشد ...!!
هنگامی که از رسیدن به تو ناامید شدم
خودم را زدم به فراموشی
اما کجای این فراموشی به فراموشی می ماند؟ وقتی هر روز
به وقت تنهایی ام سراغی از خاطراتت میگیرم
لب پنجره می ایستم
خیره به نقطه ای نامعلوم
فرق زیادی ست جانم
فرق زیادی ست بین کسی که فراموش میکند با کسی که خودش را به فراموشی میزند.....
راز این هستی چیست؟
ما چرا آمده ایم؟
کار ما نیست گذر از هستی
گذر از آدم ها
کار ما شاید پر کردن تنهایی یک دل تنها باشد؟
یادم نرود که: من تنها هستم... اما تنها من نیستم که تنها هستم
به شانه ام میزنی که تنهاییم را تکانده باشی؟
به چه دل خوش کرده ای ... تکاندن برف از شانه آدم برفی؟؟