حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد
مغبچه ای می گذشت ، راهزن دین و دل
معشوقی از عاشق پرسید من قشنگم؟
عاشق جواب داد :نه
پرسید دلت می خواهد با من باشی؟
گفت:نه
پرسید اگر ترکت کنم گریه می کنی؟
گفت :نه
معشوق با چشمانی پر از اشک میخواست عاشق را ترک کند که دست معشوق را گرفت و گفت:
قشنگ نیستی .....زیبایی
نمی خوام با تو باشم....نیاز دارم با تو باشم
اگه ترکم کنی گریه نمی کنم ......میمیرم
چه تلخ محاکمه می شوند پاییز و زمستان
که برای جان به درخت جان میدهند
و چه نا عادلانه کمی آنطرفتر
همه چیز به نام بهار تمام می شود