گاهی که دلم
نخستین دیدار را به یاد داری ؟؟!!
دیداری که در آن زیباترین طلیعه ی عشق را، با تمام وجود نثارم کردی !
نخستین برخورد نگاهمان را به یاد داری ؟؟!!
نگاهی که تا ابد در خاطرم خواهد ماند ! نگاهی که مرا تا اوج بودن و ماندن رساند!
نخستین کلام زیبایت تداعی بهترین روز روزگارانم گشت !
تنها چند صباحی است که از نخستین دیدارمان می گذرد ! اما ؛ در این چند
صباح کوتاه و زیبا ، من و تو به ما رسیده ایم !!!
با هم عهدی بستیم ! عهدی استوار ! نه برای چند صباح کوتاه !!!
که برای بی نهایت ! برای همیشه !!!
عهدی بستیم جاودانه و همیشگی !
و اکنون من چه سرشارم ، سرشار از عشق تو ! سرشار از لطف و مهربانی تو !
هزار هزار بار درود بر تو ای بهترینم!
درود بر تو که تمام وجودم را به حیطه ی سرزمین گرم و مهربانت کشاندی!
تنها آرزویم پر کشیدن است ! پر کشیدن در آسمان پاک و زیبای تو!!!
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
پله ها راآرام آرام بالا میروم...
می خواهم آنچه را که می بینم ببلعم
هوا داغ و سنگین است
ولی من سبکم و چیزی آرام و خونسرد در وجودم می لرزد
دوست دارم از ریشه ی همه شان مکیده شوم و تا نوک همه ی شا خه هاشان بالا برم
دوست دارم آن خزه ای باشم که روی تنه های نجیبشان روییده
دوست دارم آن پرنده ی کوچکی باشم که با جیغ کوتاهی از سر آن شاخه پرید
دوست دارم آن بوته ی تمشکی باشم که خاک آن کنج در آغوشش گرفته
دوست دارم همه ی ذراتم از هم گسسته شوند و همه ی آنچه میبینم باشم
دوست دارم نفس این سبز بی انتها باشم
دوست دارم همخانه ی این شاپرک باشم
می خواهم همه ی عمر این راه را تنهای تنهای تنها بروم
صدای جیر جیرک ها همه ی ذهنم را پر میکند
ازسر هر شاخه ای ...
با همه دل آرزو می کنم
خدایا !!!!!!!!!!!!!!!! تا پاییز زنده ام نگه دار!
می خواهم سبزینه ام را غرق افسون ببینم !
زرد...قرمز..نارنجی ... بنفش ... کبود ... نیلی ... ارغوانی ... خاکستری ...
دوستت دارم آرامش در رویا !!!
به سراغت می آیم ... روزی که غرق رنگ های سوخته ی عاشقی ...
تنها . . .
اکنون مرا به قربانگاه می برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته اید
و در شماره، حماقت هایتان از گناهان نکردة من افزون تر است!
با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
بهشت شما در آرزوی به بر کشیدن من، در تب دوزخی انتظاری بی انجام
خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخ خوف انگیزتان
ارمغان برم که از تف آن، دوزخیان مسکین، آتش پیرامونشان را
چون نوشابه ای گوارا به سر کشند.
چرا که من از هر چه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است
نفرت می کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش بویناکتان و
از دست هایتان که دست مرا چه بسیار که از سر خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانی تان
و از خویشتنم
که نا خواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است . . .
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندان شما به سی زیف بیدادگر خواهند بخشید
که از جگر خسته
کلاغان بی سرنوشت را سفره گسترده ام
غرور من در ابدیت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار کرکسی را بر جگرگاه خود احساس کنم.
نیش نیزه ئی بر پارة جگرم، از بوسة لبان شما مستی بخش تر بود
چرا که از لبان شما هرگز سخنی جز به ناراستی نشنیدم.
و خاری در مردم دیدگانم، از نگاه خریداریتان صفا بخش تر
بدان خاطر که هیچگاه نگاه شما در من، جز نگاه صاحبی به بردة خود
نبود . . .
از مردان شما آدمکشان را
و از زنان تان به روسبیان مایل ترم.
من از خداوندی که درهای بهشتش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی
ابدی دلخوش ترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دختران دست ناخورده، در بهشتی
آنچنان، ارزانی شما باد.
که کلاغان بی سرنوشت را از جگر خسته سفره جاودان گسترده ام.
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته اید
به تماشای قربانی بیگانه ئی که منم :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.