برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

تنهایی

 دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
 چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی

بوسه

چقـــــدر می ترسم
تو" را نبوسیده
از دنـــــیا بروم
اصلن کجا می توانم بروم؟
وقتـــــی می دانم تمبرها
تا لبان پاکت را نبوسند
به هیچ کجا نمی رسند!

گمان میکردم

گمان می کردم عشق
پرنده ای رها
در گندمزاری زرد است
که بر فراز آسمان پرواز می کند
و برای خوشه های گندم
اواز می خواند،
اما عشق
پرنده ای سپید بود
پشت پنجره ای بسته
که هر شب خاطرات گندمزار را
برای دیوارها
با بغض می خواند...!!

پاییز

دلم تنگ است !

دلم اندازه حجم قفس تنگ است

سکوت از کوچه لبریز است

صدایم خیس بارانیست

نمیدانم چرا در قلب من پاییز طولانیست …




به بهانه روز استاد شهریار

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم