تو می آیی ، یقین دارم که می آیی
زمانی که مرا در بستر
سردی میان خاک بگذارند
تو می آیی یقین دارم
نازنینـــــــــــــــــــم !
بی تو اینجا نا تمام افتاده ام
پخته ای بودم که خام افتاده ام
گفته بودی تا که عاقلتر شوم
آه ، می خواهی مگر کافر شوم
من سری دارم که می خواهد کمند
حالتی دارم که محتاجم به بند
کاشکی در گردنم زنجیر بود
کاشکی دست تو دامنگیربود
عقل ما سرمایه دردسر است
من جهان را زیر وبالا کرده ام
عشق خود را در تــــــو پیدا کرده ام
من دگر از هر چه جز دل خسته ام
عهد یاری با دل دل بسته ام
بر لب تو خنده مجنونی ام
خنده تو رنگی از دلخونیم
من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر آن نهی !
تمام روحم را آغوشی می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی !
تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم ، دستی می کنم تا چهره و موهایت را
نوازش کند!
تمام بودن خود را زانویی می کنم تا بر آن به خواب روی!
خود را ، تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از ان بیاشامی ، از آن بر
گیری ،هر چه بخواهی از ان بسازی، هر گونه بخواهی باشم !
از این لحظه مرا داشته باش !