نفس می کشم نبودنت را
نیستی
هوای بوی تنت را کرده ام
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است
تو نیستی
آسمان بی معنیست
حتی آسمان پر ستاره
و باران
مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد
تو نیستی
و من چتر می خواهم ...
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده...
خودم را به هزار راه میزنم
به هزار کوچه
به هزار در
نکند یاد آغوشت بیفتم
دروغه اونارو دزدیدو فرار کرد از همون موقع به بعد . ..
((( حقیقت زشت و عریان است ولی دروغ در لباس حقیقت زیباست ))))
متاسفانه
زندگی فلسفه ای بیش نبود
که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
و محبت، افسوس.
من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
و تو آن عصیانگر،
که نماد همه خوبان شده بود!!
و سخن از غم یاران می گفت
واپسین لحظه دیدار عجیب
خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
و سخن از رفتن،
سخن از بی مهری!!
تو که خود می گفتی
خسته از هرچه نصیحت شده ای.
اعصابمون خورده !!!
میخوایم پاچه یکی رو بگیریم پس سگ درونمون زندس
صبحونه یه عسـل کامل میخوریم
خــرس درونمون هم زندس…
میریم اتاق یادمون میره چی میخواستیم
اسکل درونمون هم زندس…
مگسو رو هوا میزنیم
قــــورباغه درونمون هم زندس…
چمـــــــن میبینم میکنیمش
بز درونمون هم زندس…
طرف میره هنوز عاشقش میمونیم
خــــــر درونمونم زندس…
کلاً باغ وحشی داریم به تنهــــــــــایی !