زندگی رهگذر تجربه هاست
تکه ابری است به پهنای غروب
آسمانی است به زیبایی مه
زندگانی چون گل نسترن است
باید از چشمه جان آبش داد
زندگی مال ماست
خوب و بد بودن آن
عملی از من و ماست
پس بیا تا بفشانیم همه بذر خوبی و صفا
و بگوییم به دوست
معنی عشق و حقیقت چه نکوست.......
میخواهم عوض شوم!! چرا باید دلتنگ آغوشت باشم؟؟ میخواهم تو دلتنگ آغوشم باشی!! میخواهم آن سیب قرمز بالای
درخت باشم... در دورترین نقطه... دقت کن! رسیدن به من آسان نیست. اگر همتش را
نداری آسیبی به درخت نزن... به همان سیب های کرم خورده پای درخت
قانع باش...
و آنگاه که در تلاطم امواج خروشان زندگی،قلبی بی روح و روحی بی عشق،خراش می خورد،و صدای شکستن تکه هایش را که به هزاران طرف پرت می شوند،کسی نمی شنود،آیا حرفی برای گفتن باقی می ماند؟آیا می توان حتی نیم امیدی را در دل خود بارور ساخت؟
آه که اگر اینگونه نمی شکستم و اینگونه زندگی،روحم را چون کودکان خیابانی به بازی نمی گرفت...
آه که اگر فقط یک بار دیگر زمان،این شعبده باز بی رقیب،فرصت زندگی کردن را نزد من به ودیعه
می گذاشت،قلبم چنین شکسته و مخدوش از خاطرات گذشته،روزگار نمی گذراند.
.
.
.
.
.
باید با که بگویم که دیگر قلبی برای دوست داشتن ندارم؟
باید چگونه بگویم که به آخر راه رسیده ام؟