من و تنهائیم کنار هم
با تمامی خستگی هامان
به غروب عبوس می نگریم.
با سرود بزرگ باور خویش:
بوده ها را به بادها دادم
مانده ها را به یادها دادم
یاد ها را به باد ها دادم.
با گریز حباب باور خویش
در غروب عبوس می خوانم:
ای خدایان برفی خِودخواه
شرمگینستم از ستایش خویش
رفته ام تا هر آن کجا بتوان
گامهایم نمی رود زین پیش.
در عروج صداقت افلاک
جمله آغاز ، ناتمامی ها.
اینک افتاده ام به درهء خاک
با تمام نارسائی ها.
در یقین مطلق هیچ
باز تنهائی و من ... آنسوتر
چشم دوزم به چشم همسفرم
- آنکه با من منست و بی من هیچ -
بینمش مهر مهربانی ها
یابمش باغ همزبانی ها
گویمش - زانک نیک می دانم
اینکه پایان ، نارسائی هاست:
با تو
با توام ای که نگاهت
منو با عشق آشنا کرد
تو دلم حرم نفسهات
فصل سرما رو فنا کرد
تویی اونکه تو وجودت
نیمی از خودم رو دیدم
با حضور عاشقونت
به خود خودم رسیدم
با تو
شادم باتو مستم
دستتو بذار تو دستم
بی تو جون میدم به ظلمت
با تو عشقو می پرستم
گم
شدم تو شب چشمات
تو شدی فانوس راهم
تو شدی ماه و ستاره
تو شب سرد و سیاهم
با حضورت میشه حس کرد
یه نفس بوی بهارو
میشه از لبای تو چید
عطر باغ قصه هارو
با تو
شادم باتو مستم
دستتو بذار تو دستم
بی تو جون میدم به ظلمت
با تو عشقو می پرستم
من
مسافری غریبم
توی جاده ی نگاهت
که چشام مثله قدمهات
تا ابد مونده به راهت
باورم کن که فقط تو
تویی معنای وجودم
تو بیا تا غم دوریت
نره توی تار و پودم
با تو
شادم باتو مستم
دستتو بذار تو دستم
بی تو جون میدم به ظلمت
با تو عشقو می پرستم
ترانه با تو از آلبوم ناجی از شهریار
دردناک است که عاشق مرادش نرسد
در پی یار شود پیر به یارش نرسد
روز و شب منتظر لحظه موعود شود
دلخراش است که آخر به وصالش نرسد
در میان همه گلها گل محبوب خودش
خود بکارد ولی آخر به گلابش نرسد
جانگداز است که شب تا به سحر ناله کند
چه الیم است که معشوقه به دادش نرسد
همه در فصل خزان باشد و نا امیدی
چشم در راه بهارو به بهارش نرسد
چشم بر ساقی و بر ساغر لبریز کند
سوزناک است که جامی به شمارش نرسد
گریه دارد چو ببینی دل عاشق خون است
خون به چشمش برسد هر که به یارش نرسد
صنم سنگدلی چون که ترحم نکند
عاشق خسته دل از غصه قرارش نرسد
پیرو فرسوده شود چون که ببیند یارش
با رقیب است و دگر او به کنارش نرسد
وصفش از در به دری شهره آفاق شود
او غریبانه بمیرد به دیارش نرسد
بس کن این قصه وفادار که ترسم عاشق
خمی انگور بریزد به شرابش نرسد
شعر از اصغر وفادار
من به امید شکفته شدن شکوفهء سرود نگاهی نزیسته ام .
من به تماشای پرواز کبوتر سفید لبخند مهر نیازی نداشته ام .
من برای گریز از آفتاب سوزانندهء کویر تنهائی به تسلی سایهء شاخه های شبز جنگل دوستی
پناه نبرده ام .
من به آئینه های محدب و مقعر عشق دل خوش نکرده ام .
من به موسیقی گرم و نوازشگر عاطفه ها جز با نگاه بی تفاوت و سرد ننگریسته ام .
من از شور دیدن مداوم یک زن ، یک قفس ؛ یک لحن ، یک آهنگ و تکرار تکرارها به خود
می لرزم .
آه ! از مگس ها و وزوز روح فرسایشان چه متنفرم !
اگر بدینگونه نبود ،
و من ،
دستاویزی برای زیستن خویش می یافتم
زندگی تا چه پایه حقیر و ناچیز می نمود !
اوه ! به خاطر هیچ زیستن چه شیرین است
به نام یکتای بی همتا
دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی (دوستت دارم)
دلت را می بویند
روزگار غریبی ست،نازنین
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه پنهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ و سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن
خطر مکن
روزگار غریبی ست، نازنین
آن که بر در می کوبد شبا هنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه پنهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاه
مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را
بر دهان
شوق را در پستوی خانه پنهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست، نازنین
ابلیس پیروز و مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد