تنها . . .
اکنون مرا به قربانگاه می برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته اید
و در شماره، حماقت هایتان از گناهان نکردة من افزون تر است!
با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
بهشت شما در آرزوی به بر کشیدن من، در تب دوزخی انتظاری بی انجام
خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخ خوف انگیزتان
ارمغان برم که از تف آن، دوزخیان مسکین، آتش پیرامونشان را
چون نوشابه ای گوارا به سر کشند.
چرا که من از هر چه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است
نفرت می کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش بویناکتان و
از دست هایتان که دست مرا چه بسیار که از سر خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانی تان
و از خویشتنم
که نا خواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است . . .
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندان شما به سی زیف بیدادگر خواهند بخشید
که از جگر خسته
کلاغان بی سرنوشت را سفره گسترده ام
غرور من در ابدیت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار کرکسی را بر جگرگاه خود احساس کنم.
نیش نیزه ئی بر پارة جگرم، از بوسة لبان شما مستی بخش تر بود
چرا که از لبان شما هرگز سخنی جز به ناراستی نشنیدم.
و خاری در مردم دیدگانم، از نگاه خریداریتان صفا بخش تر
بدان خاطر که هیچگاه نگاه شما در من، جز نگاه صاحبی به بردة خود
نبود . . .
از مردان شما آدمکشان را
و از زنان تان به روسبیان مایل ترم.
من از خداوندی که درهای بهشتش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی
ابدی دلخوش ترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دختران دست ناخورده، در بهشتی
آنچنان، ارزانی شما باد.
که کلاغان بی سرنوشت را از جگر خسته سفره جاودان گسترده ام.
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته اید
به تماشای قربانی بیگانه ئی که منم :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.
حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد
مغبچه ای می گذشت ، راهزن دین و دل