برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم


بگم فقط مال منی به  تو جسارت بکنم


اونقدر ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی


اما تو خلوت خودم تنها فقط مال منی




دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

  دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

  این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

  باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

 فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

 شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

 توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

 توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

 توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

 در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

 برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

 بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

 سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

 اما بگذار به سن تو برسند!

 بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

 غریب است دوست داشتن.

 و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

 وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

 و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

 به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

 تقصیر از ما نیست؛

 تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند





دوری

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو

چشم هایم بی تو بارانیست حرفش را نزن



*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*

خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم

هر چه هستی گذرا نیست هوایت ، بویت

تو مرا یاد کنی یا نکنی

من به یادت هستم



کلاس روزگار

در کلاس روزگار،
درس های گونه گونه هست:
درس دست یافتن به آب و نان!
درس زیستن کنار این و آن.

درس مهر.
درس قهر،
درس آشنا شدن.
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن!
در کنا این معلمان و درس ها،
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست!
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها، تمام عمر!
در کلاس هست و در کلاس تیست!

نام اوست: مرگ!
و آنچه را که درس می دهد؛
" زندگی " است!






وقتی....


وقتی واقعیت ها , آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟

روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است

و راست راست توی خیابان راه می رود
 
عشق نشسته است کنار خیابان , کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند
 
و مرگ , در قالب دخترکی زیبا , گلهای رز زرد می فروشد
 
زندگی , در لباس افسر پلیس , برای ماشین های تمدن سوت می زند

و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک , توی سوراخی در زیرشیروانی , از ترس
 
گربه خشونت , قایم شده است

و آدم ها , همان غورباقه های سرگردان مرداب تنهایی هستند

که شاد از شکار مگس های عمرشان شب تا صبح غورغور می کنند