شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری
شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه
و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا
کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در
داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد
تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار
پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه
شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او،
خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر
روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،
من فقط نوشته
شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد
.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی
روی تابلوی او نوشته شده بود:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
.

masoud
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 ساعت 21:32