در دشتهای خالی و خشک و گداخته ،
مرد مسافری
با کوله بار درد
با توشهء سرود
تنها براه بود.
با آسمان تیره و از اختران تهی
با باغ های خالی از سبزه ، از گیاه
با کوچه های تیره و باریک
با چشمه های خشک
با ریگ های بیابان
با باد ، برف ، باران
با ابر ، کوه ، دریا
با اشک ، مهر ، توفان
با نغمه ، با سرود
با آنچه بود ، نیست
با آنچه نیست ، بود
نجوای تلخ داشت.
می رفت باز ، در پس خود هرچه دوست داشت
برجای می گذاشت.
با چشمهای کور
با گوشهای کر
می رفت خوبشتن را در خویش گم کند.
می رفت ، بود دگر یکسان:
گل ، با شکوفهء لبخندش
پائیز ، با ترانهء گلریزش
خورشید ، با درخشش شورانگیز
شب ، با گرانی دردآلود...
در نیمه راه دشت
اندیشه ای دوید در او چون برق.
یکدم درنگ کرد.
رفت و درنگ کرد.
رفت و درنگ کرد.
برگشت.
از نیمه زاه دشت
مرد مسافری
باکوله بار درد
با توشهء سرود
تنها براه بود.
برگشت...
ماند و مرد.