برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

شعر مسافر اثر فریدون ایل بیگی

در دشتهای خالی و خشک و گداخته ،

مرد مسافری

با کوله بار درد

با توشهء سرود

تنها براه بود.

با آسمان تیره و از اختران تهی

با باغ های خالی از سبزه ، از گیاه

با کوچه های تیره و باریک

با چشمه های خشک

با ریگ های بیابان

با باد ، برف ، باران

با ابر ، کوه ، دریا

با اشک ، مهر ، توفان

با نغمه ، با سرود

با آنچه بود ، نیست

با آنچه نیست ، بود

نجوای تلخ داشت.

می رفت باز ، در پس خود هرچه دوست داشت

برجای می گذاشت.

با چشمهای کور

با گوشهای کر

می رفت خوبشتن را در خویش گم کند.

می رفت ، بود دگر یکسان:

گل ، با شکوفهء لبخندش

پائیز ، با ترانهء گلریزش

خورشید ، با درخشش شورانگیز

شب ، با گرانی دردآلود...

در نیمه راه دشت

اندیشه ای دوید در او چون برق.

یکدم درنگ کرد.

رفت و درنگ کرد.

رفت و درنگ کرد.

برگشت.

از نیمه زاه دشت

مرد مسافری

باکوله بار درد

با توشهء سرود

تنها براه بود.

برگشت...

ماند و مرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد