برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

برای دل خودم

شکسته تر از آنم که سنگ برداری و می دانم حقم هست تمام این شکستن ها ...نمی رنجم اگر گاهی تو هم یک سنگ برداری

پست ثابت

دوستان عزیز به وبلاگ من خوش اومدید

امیدوارم از مطالب وبلاگ من لذت ببرید

اگه از مطلبی خوشتون اومد می تونید کامنت بزارید

کپی برداری مجازه حتی بدون ذکر منبع




من اگر عاشقانه می نویسم

نه عاشقـم !، نه شکست خورده ...

فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بمانـد ...!!

در ایـن ژرفای دل کندن ها و عادت ها و هوس ها ،

فقـط تمـرین آدم بـودن میکنم ..!

رویا

با رویاهات به خواب برو
با نقشه هات از خواب بیدار شو

در دلت عشقِ مرا انگار پنهان کرده‌ای

در دلت عشقِ مرا انگار پنهان کرده‌ای
شوقِ خود را در دلِ انکار پنهان کرده‌ای

قامتِ دیوارِ حاشایت بلند و سرکش است
عشق را پشتِ همین دیوار پنهان کرده‌ای

لشکرِ واژه گرسنه مانده پشتِ چادرت
باز در انبار، گندم‌زار پنهان کرده‌ای

روسری بردار و شعرم را برقصان؛ حیف نیست ...
... زیرِ گل‌های حریرت تار پنهان کرده‌ای ؟!

چشم در چشم تو می‌خوانم نماز عشق را
زیرِ ابرو قبله‌ی سیّار پنهان کرده‌ای

شب به شب رازِ دلت را می‌نویسی در غزل
زیرِ بالش؛ کاغذ و خودکار پنهان کرده‌ای

اشتیاقِ چشمِ خود را مثل من ابراز کن
پشتِ پلکت حسرتِ دیدار پنهان کرده‌ای
#رضا_قاسمی

عصر که می شود

عصر که می شود
خیال آغوشت،
خیال بی قراری هایم می شود ...
عصر که می شود
ساعت رویا که می گذرد،
دلم می خواهد زیر غروبِ
بی قراری هایم دستهایت را بگیرم
و ببرم جایی که پنجره ی عشق
را به روی هیچ کسی
جز عطر و هوا و آغوش تو باز نکنم ...!

اشک خدا

صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردست
همه ویرانی و ویرانی
همه خاموشی و خاموشی
سایه
افکنده به روزنها
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و ‌آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
یاد باد آن شب بارانی
که تو
در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه
تبدارم
به نفس های تو می آویخت
خود طبعم به نهان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو می رفتم
هرکجا
عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب بارانی است
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینهمه آتش هستی سوز
تا جهان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقی است

 

فریدون مشیری